پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید…
از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو